ساميارساميار، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

سامیار، پسر مهربون مامان و بابا

بازم دير شد ولي شما مي بخشيد

سلام عزيز دلم بازم خيلي زمان گذشت تا بتونم دوباره برات بنويسم تو اين مدت سال نو شد و تو سفره هفت سين چيدي يا بقول خودت چينيدي. تولد بابا مرتضي شد 18 ارديبهشت و تو واسش كيك انتخاب كردي و شمع هاش رو گذاشتي رو كيكش و باهاش فوت كردي. از 12 تير رفتي كلاس زبان انگليسي ، آموزشگاه مترجم به مديريت مجتبي سوريان ، برادر حميد سوريان، كشتي گير مدال طلاي المپيك 2012 مون. من هم كلاس فرانسه رو شروع كردم كه ساعتش دقيقا بعد از ساعت كلاس توئه. چند جلسه با من اومدي سر كلاس فرانسه، و چند بار هم رفتي خونه شيرين، كه البته اونجا خيلي بهت خوش ميگذشت چون خاله شيرين حسابي شكموئه و تو هم حسابي باهاش تنقلات ميخوري. معلمت Mrs. Zahra رو خيلي دوست داري و ك...
26 مرداد 1391

ببخشید دیر شد

سلام عزیز دلم خیلی وقته که هیچی برات ننوشتم. عزیز دلم توی این چند وقته اتفاقهایی که افتاد اینکه تولد من گذشت ( ١٨ آبان - که بابا مرتضی نبود و ما خونه دایی بهزاد بودیم- وقتی شمع ها رو فوت کردم گفتی وایسا من برات کادو گرفتم -فقط اینکه بالای کمدمه - با سپهر و خاله رویا رفتی بالا و قلک خودت روبهم کادو دادی...........یعنی فقط قلبم پوووووووف. هزارتا بوست کردم) بینی ام رو عمل کردم و تو عین یه پرستار خوب بهم رسیدی و مراقبت ازم کردی -ممنونم رفتی مسافرت اصفهان با بابا مرتضی و کلی خوش گذورندی و آخر هفته هم اومدم دنبالت و باهم برگشتیم تهران. سامیارم .....دوستت دارم خیلی خیلی زیاد. خدایا بابت این دسته گلت ممنونم و شاکر درگاهت.   ...
30 بهمن 1390

تا امروز چه خبرها؟؟؟؟

پسر عزیزم از تولدت تا امروز برات بگم که یه مسافرت رفتیم آنتالیا که خیلی بهت خوش گذشت اونقدر که موقع برگشتن می گفتی الان دلم برای تهران تنگ شده ولی برسیم تهران دلم واسه آنتالیا تنگ میشه......... دیگه اینکه دوباره یه سفر تنهایی با بابا مرتضی رفتی اصفهان و دوباره مریض شدی- یکشنبه شما رفتید منم چهارشنبه ٣٠ شهریور ساعت ٤ با ماشین خودم راه افتادم به طرف اصفهان و ٨ شب رسیدم-اونقدر مریض بودی که دوباره شبونه رفتیم همون کلینیک کودکان که چندماه پیش رفته بودیم و دوباره همون اقای دکتر معاینه ات کرد. فردا صبحش هم ساعت ١١ باهم راه افتادیم به سمت تهران که دوروز تعطیلات رو بتونم ازت پرستاری کنم که حالت بهتر بشه. همه اصفهانی ها ازمون ناراحت شدند ولی من ...
17 مهر 1390

تولد تو پسر عزیزم

سامیارم خدا رو شکر میکنم که تو رو دارم. امیدوارم همیشه سلامت و شاد و با آرامش خاطر زندگی کنی عزیز دلم و مرسي از همه دوستايي كه تولد ساميار رو تبريك گفتند. همه سلامت باشيد. ...
22 مرداد 1390

سامیار در برنامه دکتر کپی

سلام پسر دوست داشتنی من دیشب -جمعه ساعت ٣٠ :٢٠ - تو برنامه دکتر کپی عکست رو نشون دادند. پسر گل من یه آقای به تمام معناست. شب رفتیم پارک آزادگان که برنامه های مختلفی گذاشتند واسه ملت. کلی خوش گذورندی - شهریاری و احمد زاده - بابا اتی - جهانگیر شاه دولو و اینهام بودند. خلاصه که نصف شب رسیدم و خونه جنابعالی تو ماشین خوابت برد . ...
18 تير 1390

مسافرت شمال

پسر عزيزم بعد از ظهر چهارشنبه 8/4/90 - ساعت دو و نيم عصر با مامان بزرگ اينها و بابامرتضي راه افتاديم طرف شمال.بعد از امامزاده هاشم رشت، روستاي سراوان. اونجا تا دلت خواست با سپهر شيطوني كردين و خوش گذروندين. پنجشنبه ظهر هم رفتيم انزلي و دريا و شنا و بعدش هم قايق سواري كه واسه تو همشون تجربه هاي جديد بودن. جمعه صبح هم برگشتيم تهران، با وجود اينكه مسافرت كوتاهي بود ولي خيلي خوش گذشت و فكر كنم  از اين به بعد ديگه تند تند بريم شمال چون بابابزرگ يه باغ خوشگل اونجا خريده و يه جاي قشنگ داريم.     ...
15 تير 1390

بعد مدتها سلام

پسر گلم از 15 فروردين 90 به بعد، تقريبا هر 10 روز يكبار بمدت 6-7 روز مريض بودي، يا تب خالي يا آب ريزش بيني. خلاصه خيلي سرحال نبودي. اول خرداد كه بابا مرتضي ميخواست بره اصفهان تو هم اصرار كردي كه باهاش بري و قول دادي كه اونجا بخاطر من گريه نكني. چمدونت رو بستي و رختخواب مخصوص خودت رو برداشتي و با خوشحالي با بابا مرتضي رفتي اصفهان. هر روز باهام تلفني حرف ميزديم . تو همون هفته هم من با خاله رويا رفتيم منيريه و خاله رويا اسكيت خريد منم يه جفت براي تو خريدم مارك فيلا و مشكي و نارنجي. دلم ضعف ميرفت كه تو رو با اسكيت ببينم........ولي 8 خرداد يعني روز يكشنبه صبح مامان بزرگ اصفهاني گفت كه تو تب داري و هيچي هم نميخوري!! وقتي هم گوشي رو گرفتي كه باهم...
7 تير 1390

باز هم تب

ساميارم ديشب -دوشنبه 12/2/90-  دوباره تو خواب تب داشتي. بيدارت كردم شربت استامينفون بهت دادم خوردي - بعد پرسيدي كه چرا بايد شربت ميخوردم؟ بهت گفتم كه ديروز از صبح تا بعداز ظهر دائم رو پشت بوم تو آفتاب بودي و باد هم مياومد و نميدونم خلاصه مثل اينكه يه كم سرما خورده باشي. و بهت گفتم كه اخه چرا به حرف من گوش نكردي كه هرچي بهت گفتم بيا پائين نيومدي؟ گفتي كه آخه شيطون اون بالا بود و من و گول زد كه رو پشت بوم بمونم. الهي قربونت برم. دلم مثل سير و سركه ميجوشه كه فقط برسم خونه ببينم در چه حالي. پسرم لطفا هيچوقت مريض نشووووووووووووووووووووووووووووووووووووو.  
13 ارديبهشت 1390