پسر گلم از 15 فروردين 90 به بعد، تقريبا هر 10 روز يكبار بمدت 6-7 روز مريض بودي، يا تب خالي يا آب ريزش بيني. خلاصه خيلي سرحال نبودي. اول خرداد كه بابا مرتضي ميخواست بره اصفهان تو هم اصرار كردي كه باهاش بري و قول دادي كه اونجا بخاطر من گريه نكني. چمدونت رو بستي و رختخواب مخصوص خودت رو برداشتي و با خوشحالي با بابا مرتضي رفتي اصفهان. هر روز باهام تلفني حرف ميزديم . تو همون هفته هم من با خاله رويا رفتيم منيريه و خاله رويا اسكيت خريد منم يه جفت براي تو خريدم مارك فيلا و مشكي و نارنجي. دلم ضعف ميرفت كه تو رو با اسكيت ببينم........ولي 8 خرداد يعني روز يكشنبه صبح مامان بزرگ اصفهاني گفت كه تو تب داري و هيچي هم نميخوري!! وقتي هم گوشي رو گرفتي كه باهم...