يه روز نه چندان بد
واي ساميارم
ديروز خيلي خسته بودم و اعصاب نداشتم. لباسهاي داوريت رو پوشيده بودي، كلاه سفيدت رو هم سرت كرده بودي و ميخواستي تو چارچوب اتاقت وايسم كه تو بهم پنالتي بزني.
به حرفت گوش نمي كردم. آخرش هم تو كلي گريه كردي و رو شونه ام خوابت برد. خب ديگه بعضي وقتها مامانا حوصله ندارند.
بيدار كه شدي هم رفتيم خونه مامان بزرگ شام خورديم و اومديم پائين . باز موقع خواب كه برقها رو خاموش كردم گير دادي كه نخوابيم و من نميخوام بخوام و به زور چشمهاي منو باز مي كردي. اي خدا داشتي ديوونم ميكردي. اينقدر واسه خودت چرخيدي كه خوابت برد.
دوستت دارم حتي وقتهايي كه حوصله ندارم.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی